مراقبه 5/6/:

 

روز :

   تا زمانیکه در وجودت نغمه سرایی نکنی و زندگیت رقص نشود، تا زمانیکه هستی را جشن نگیری، ممکن نیست خدا را بشناسی، زیرا خدا اوج آواز و ترانه، اوج رقص و پایکوبی و اوج جشن زندگی است. خدا به مردم غمگین تعلق ندارد. خدا از آن کسانی است که اهل عشق و خنده اند.

   هستی یک بازی بزرگ است. آنرا جدی نگیر. آنرا با ترانه ای در قلبت بپذیر و شادمانه از آن سپاسگزاری کن. با گامهای سبک و با خنده ای در درون قلبت در دنیا پیش برو تا ناگهان همه هستی الهی شود.

 

شب:

   انسان بدون مراقبه انسانی است بدون ترانه در قلبش، بدون شعری در وجودش و بدون شور و حال. بهار او هنوز از راه نرسیده است. گلهایش هنوز منتظرند و هنوز شکفته نشده اند.او هنوز گل نداده. هنوز رایحه اش را پراکنده نساخته است. همچون بذری در خود فرو مانده است: نا آگاه، کاملا ناآگاه از آنچه می تواند باشد و از آنچه هست. همچنان زندگی معمولی خود را می گذراند. بدون نشاط، بدون شادمانی، بدون رقص. در حال جان کندن است. زندگی اش باری است بر دوشش. تلاش می کند این بار را با خود حمل کند. برای او مرگ همچون راه نجاتی است که دیر یا زود به رویش گشوده خواهد شد. همه چیز بپایان خواهد رسید و او خواهد توانست در گور بیارامد.

   زندگی کلاس درس است. ما در این دنیا هستیم تا درسی بیاموزیم و مهم ترین درس زندگیت چگونگی اواز خواندن و رقصیدن و چگونگی شاد بودن است. اینها همه از راه مراقبه ممکن می شوند. مراقبه همه این انرژ یها را در تو رها می سازد. هزاران گل در وجودت می شکوفاند. آنگاه بهشت دیگر بعد از مرگ نخواهد بود. بهشتی اکنون و اینجاست، تنها بهشت حقیقی است.

 

عبادت

 

عبادت را بايد در درون حس كرد. مردم معناي عبادت را كاملا فراموش كرده اند.

عبادت يعني برخورد با واقعيت، با قلبي كودكانه؛ نه محاسبه گر، زيرك و يا تحليلگر، بلكه با قلبي سرشار از حيرت و شگفتي. عبادت، ‌يعني احساس اين كه شگفتي و راز شما را احاطه كرده است؛ عبادت، يعني بدانيم كه آنچه پيداست فقط، محيط و حاشيه است و فراسوي آن چيزي مهم با معنا نهفته است.

وقتي كودكي بدنبال پروانه ها مي دود، سرشار از حس عبادت است يا وقتي به جاده اي مي رسد و گلي را مي بيند- گلي بسيار معمولي- با شگفتي كامل مي ايستد و گل را تماشا مي كند؛ وقتي به ماري مي رسد، حيرت زده و لبريز از انرژي مي شود. هر لحظه شگفتي تازه اي در بر دارد. كودك هيچ چيز را بديهي و مسلم فرض نمي كند. اين برخورد، عبادت است.

هرگز چيزي را بديهي تصور نكنيد. وقتي چيزها را بديهي بدانيد، ساكن مي شويد و كودك درونتان ناپديد مي شود، شگفتي تان مي ميرد و اگر در قلب حس شگفتي نباشد، ديگر عبادتي وجود نخواهد داشت. عبادت، يعني زندگي راز آميز است كه به هيچ وجه نمي توان آنرا شناخت. عبادت فراتر از درك آدمي است. هوش با تمام تلاش شكست مي خورد و هرچه بيشتر سعي كنيم زندگي را بشناسيم، ناشناختني تر به نظر مي رسد.