اعضاء در تجربیات، نیرو و امید یکدیگر شریک می شوند

  

كار گروهي:

من با درخواست تشويق از طرف خداوند براي تغيير دادن آنچه كه مي‌توانم، بر روي قدم هفتم كار مي‌كنم. من ياد گرفته‌ام كه خداوند هيچ كدام از نقاط ضعفم را به خودي خود رفع نمي‌كند. بلكه من بايد براي رفع آنها از او درخواست كنم. علاوه بر اين هنگامي كه از او درخواست مي‌كنم، بايد براي همكاري با او خودم را آماده كنم. يعني بايد به نواقص خود اعتراف كنم و براي تمرين كردن رفتارهاي متفاوت نيز آماده باشم.

من براي تمام نقاط ضعفم فقط “درخواست” نمي‌كنم، چون تا زماني كه آماده رها كردن آنها نباشم، خداوند آنها را رفع نخواهد كرد.

اگر من تغيير نكنم،‌هيچ چيز تغيير نخواهد كرد. به عبارت ديگر، اگر من درمانده هستم،‌ بايد در خودم تغييري ايجاد كنم. بنابراين درمانده نخواهم بود. اگر هر آنچه را كه من انجام مي‌دهم، و منتظر رخ دادن اتفاقي هستم، مسلماً همچنان درمانده خواهم ماند.

گاهي اوقات نياز دارم بدانم كه يك نقص چه فايده‌اي برايم دارد. بدين ترتيب خواهم فهميد كه صرفنظر كردن از آن نقص چقدر برايم گران تمام خواهد شد. سپس بايد روشهاي ديگري براي دريافت فايده آن بيابم. اگر من نمي‌توانم در مورد يك جايگزين ديگر فكر كنم، بايد اعتراف كنم كه هنوز هم نمي‌خواهم از دست آنها خلاص شوم. بعنوان مثال من هميشه دوست داشتم كه شوخ و بامزه باشم و طعنه زدن به ديگران براي خودم جالب و سرگرم كننده بود. ولي به ضرر فرد مقابلم بود. هنگامي كه با گوشه و كنايه رفتار مي‌كردم،‌ ظاهراً باهوش و دوست داشتني بودم، ولي درحقيقت وجهه خودم را درنظر دوستانم ازدست مي‌دادم.

امروز مي‌خواهم “خدابينانه” زندگي كنم، نه “خودبينانه”. در ابتدا كنايه نزدن به ديگران برايم بسيار مشكل بود. وقتي از خداوند تقاضاي كمك كردم،‌فهميدم كه ديگر مجبور نيستم به خاطر متوقف كردن اشتباهات گذشته از شوخ طبعي‌هايم دست بكشم.

به سادگي احتياج داشتم تا خصوصيتهاي خودم را به طريقي بي‌ضرر هدايت كنم. حتي اگر شخصي درصدد آزار رساندن به من باشد، ‌سعي مي‌كنم بجاي طعنه زدن، صادقانه با موقعيت روبرو شوم. هنگامي كه من با خداوند در رفع عيوب شخصي خود همكاري مي‌كنم، او كارهايي را كه من توانايي انجامش را ندارم، براي انجام خواهد داد. او به من كمك مي‌كند كه مهرباني را در وجود خودم خلق كنم. اگر من احتياج دارم كه روي پاي خودم بايستم، او مرا تشويق خواهد كرد. بنابراين نياز نيست كه از كنايه زدن براي فشار آوردن به مردم استفاده كنم. او مرا به يك انسان برتر تبديل نمي‌كند. من ياد گرفته‌ام كه آرامش من بر اساس فروتني من پايه‌گذاري شده است. وقتي كه به كلي از مشاركت صرفنظر مي‌كنم،‌هيچ چيز تغيير نمي‌كند. فروتني براي من به معني متعادل كردن وظايف خداوند با وظايف خودم مي‌باشد. بنابراين ما مي‌توانيم با هم يك گروه باشيم. كنار گذاشتن “ترس” و “گسترش” براي من مشكل بود. زريا براي رها كردن آنها مطمئن نبودم. من با نقاط ضعفي كه بعضي اوقات براي آرامش بخش و گاهي اوقات پر دردسر بودند،‌احساس آشنايي و انس مي‌كردم. اگر خداوند مي‌خواست به خاطر موهبت آنها را برطرف كند،‌پس چه چيزهايي را بايد جايگزين آنها مي‌كرد؟

از يكسو ممكن بود اين جايگزين‌ها را دوست نداشته باشم. و از طرف ديگر واقعاً خواهان اين برنامه و چيزهايي كه برنامه ممكن بود در صورت عمل كردن به آن به من بدهد، بودم.

به بدبختي بزرگي گرفتار شده بودم. احساس عجيبي داشتم مانند اينكه تمام چيزهاي قابل اهميت در معرض خطر بودند، مثل تمام كردن يك جمله،‌ كاركردن و نگهداشتن شغل و زندگي‌ام.

در ابتدا هر چيزي سرجاي خودش بود. من يك پرستار بودم. بنابراين تمام چيزهايي را كه فكر مي‌كردم به من التيام مي‌بخشد، امتحان كردم. به جز واگذار كردن به قدرت برتر – اما تمامي ترفندهايم اشتباه از آب درآمد. در اوج نااميدي خودم را در اختيار قدرت برترم قرار دادم. احساس مي‌كردم دوباره در دامي گير افتاده‌ام. و او به من نزديك و نزديكتر مي‌شود. در آن موقع فهميدم كه بدون آرزو كردن و كمك خواستن از خداوند حتي نمي‌توانستم نفس بكشم. صحبت كنم، راه بروم و يا حتي ساده‌ترين كار ممكن را انجام بدهم. من چه كسي بودم؟ فردي متكبر كه نمي‌توانستم تحت كنترل چيزي باشد ولي در آن وضعيت، درخواست كمك از خداوند براي انجام تمام كارهايي كه او فكر مي‌كرد ‌و برايم بهترين است، آسان شد و من تمام چيزهايي را كه مطابق ميل او بود،‌ پذيرفتم. نيروي برتر من مرا كاملاً به سمت وظايف انساني سوق داد. او به من زندگي هديه كرده است كه تا آن زمان آرزويش را داشتم. من ازدواج كرده‌ام و يك خانواده دوست داشتني هم در داخل هم در خارج از برنامه دارم.

من از خداوند به خاطر يادآوريهايش براي رفع نواقصم و اطمينان به او تشكر مي‌كنم. او مي‌داند چه چيزي براي من بهترين است. او مرا به يك معجزه پويا و گويا تبديل كرد.

پس از اينكه فهميدم قدمها از ابتدا براي الكلي‌هايم گمنام نوشته شده و سپس در اختيار پيشگامان جلسات خانواده های الکلی ها گذاشته شده، بدون ترديد توانستم به منطق تفكر متواضعانه الكلي‌ها پي ببرم. يكي از نواق شخصيتي كه من در قدم چهارم يافتم، رفتار چاپلوسانه من در ازدواجم بود. در جلسات شنيدم كه “اگر فكر مي‌كني‌ آدم متواضعي هستي، واقعاً اينطور نيست”. من فكر مي‌كردم اين رفتار متواضعانه درحال رشد تنها مخصوص بانوان مقدس كليسا مي‌باشد. حتي در ليست آن چيزهايي كه بايد به آنها فكر مي‌كردم، وجود نداشت. در جلسات اغلب يك كلمه شانس (فرصتي كه به ما امكان مي‌دهد تا لحظه‌اي درمورد آنچه اتفاق افتاده، فكر كنيم) است كه ما را به سمت آرامش هدايت مي‌كند و هيچ‌كس تا به حال نگفته كه اين كلمه مي‌تواند در حين رفتن به سمت جلسات شنيده شود. اما يكشب درحال رانندگي با ماشيني كه اعضاء در آن حضور داشتند،‌ با يك گودال برخورد كردم و باعث شد سر آنها به سقف ماشين بخورد. وقتي به آنها گفتم متاسفم،  يكي از آنها پرسيد، براي چه عذرخواهي مي‌كني؟ سؤال خوبي بود. معذرت خاستن چيزي فراتر از گفتن كلمات بود. حس مسئوليت افراطي من تقريبا‌ً به صورت يك عادت در زندگيم تبديل شده بود و اين مساله در خور توجه من بود.

تا چندين سال بعد من اين درك و فهم را در قدم هفتم دخالت ندادم. درست قبل از اينكه براي طلاق تصميم بگيرم،‌ به جلسات فوق‌العاده‌اي رفتم. اين جريان هفتمين ماه از آمدنم به جلسات بود و در آن جلسات،‌ قدم هفتم در هر لحظه مورد بحث قرار مي‌گرفت. من مي‌خواستم راجع به خشم، شهامت و قدرت تصميم‌گيري بشنوم، ولي “درخواست متواضعانه” مرتباً تكرار مي‌شد.

هنگامي كه با وسواس كمتري نسبت به روزهاي اول جلسات خانواده های الکلی ها گوش مي‌كردم، فهميدم كه فروتني ممكن است به معني داشتن يك تفكر ساده و صادقانه همراه با يك سري افكار آموزنده باشد. تا زماني كه تصورم نسبت به فروتني بعنوان يك ويژگي مثبت بود، فهميدم كه كاركردن بر روي آن به معني كاوش كردن عميق‌تر در افكارم دربارة خودم ووقت گذاشتن بر روي عيوب شخصي‌ام مي‌باشد.

اگر تفكرات اوليه من در مورد فروتني اشتباه بود،‌ و فروتني واقعي هيچ ربطي به نتيجه سودمندي كه در اثر گفتن “متاسفم” منعكس مي‌شد،‌نداشت. در اين صورت سالها توسعه دادن اين تفكر كه همسر (زن) و مادر هميشه ديگران را مقدم بر خود قرار مي‌دهند جايگزين تفكر ديگري مي‌شد. چه عقايد و باورهايي مرا توصيف خواهند كرد؟ عقايد دوست داشتني من در مورد اينكه چگونه بايد به موقعيتهاي مختلف زندگي پاسخ دهم بيشتر از اين براي براي من صلاح و آرامش را به ارمغان نمي‌آورند.

به عبارت ديگر،‌فقط فكر كردن درباره انواع تغييرات ذاتي كه من به آنها احتياج داشتم،‌ و رفتاري كه صادقانه منعكس كنند، افكاري باشد برايم ترسناك بود. من سعي مي‌كردم تا عادتهاي قديمي را با افكار جديد درباره فروتني وفق دهم. من براي صادق بودن احتياج به تغييرات اساسي در افكارم داشتم. من مجبور بودم به اين شيوه صداقت عمل كنم كه ممكن بود حال خيلي‌ها را خراب كند. مطمئن نبودم كه از عهدة انجام آن برمي‌آيم. افكار و ارزشهايي كه از آنها دست كشيده بودم،‌بسيار به من نزديك بودند طوريكه احساس مي‌كردم آنها خود من بودند. هنوز فكر مي‌كردم خداوند كساني را ياري مي‌كند كه به خودشان كمك مي‌كنند.

اما خداي درك و فهم من كه در قدم سوم بيان شده بود، اهميت داشت. تاكنون توجه او بخشي از روابطمان بوده است. متواضعانه از او درخواست كردن تا كمبودهاي اخلاقي مرا برطرف كند،‌تنها اميد من بود.

اطمينان به اينكه صداقت با سادگي و گستردگي، اقداماتي در جهت فروتني هستند،‌ بسيار كمك كننده بود. با كمتر بودن كنترلهايم بر روي هر چيز تمايل پيدا كردم به روشنايي‌ها وارد شوم. عادي ساختن اين كار در زندگي روزمره مساله‌اي است كه هنوز هم براي آن تلاش مي‌كنم.

آيا كار كردن اين قدم تصميم مرا براي جدايي پس از پانزده سال ازدواج تغيير داد؟ نه، اما اين كار روش نزديك شدن به خداوند و دريافت كمك او در كنار آمدن با چيزهايي كه آن تصميم را همراهي مي‌كرد، تغيير داد. هنگامي كه من متواضعانه از خداوند درخواست مي‌كنم ولي به چيزي كه درخواست مي‌كنم، دست پيدا نمي‌كنم، اغلب اوقات مي‌توانم بيشتر در صلح و آرامش به سر ببرم.